بنام خدای بخشنده مهربان
چند روزی ست که فکرش مشغول شده و گوشه ای می نشیند و چشمانش را به روبرو می دوزد.
مادر نگران است و به بهانه چای آوردن وارد اطاق فرزندش شده تا از حال او با خبر باشد. بعضی وقتها هم زیر چشمی نگاهی به اطراف عزیز دلش می اندازد که خدای ناکرده چیزی استفاده نکرده باشد. اما مثل هر بار بی جواب از اطاق خارج میشود و خیسی گوشه چشمش را با روسری پاک می کند.
غروب یک روز دیگر از اواسط پاییز مادر وارد اطاق فرزند خود شده و روبرویش می نشیند. مادر با بغضی در گلو می گوید: آخه عزیز مادر چرا نمی گویی چه شده ، من که دیگه طاقت ندارم ! اگه به من همه چیز رو نگی همینجا می نشینم و تکان نمی خورم.
بعداز چند دقیقه فرزند که متوجه شد اینبار مادر با جدیت تمام در پی جواب هست گفت:
مادر جان چند بار بگم چیزی نیست!
مادر گفت: همان چیزی نیست را هم بگو.
فرزند: باشه ؛ چند روز پیش جائی خواندم که « خیلی از مردم، گرفتار گناه زبان هستند » برای همین تصمیم گرفتم کمی سکوت کنم و درباره زبانم که براحتی غیبت می کنه و دروغ میگه و گاهی وقت ها هم ناسزا میگه ، فکر کنم و تصمیم جدی بگیرم تا شاید از این زبان خودسر خلاص شوم.
مادر نفس راحتی کشید و گفت: تو که منو کشتی ، نمی تونستی از همون اول بگی چه خبره؟
فرزند از روی خجالت نگاهی کرد و بوسه ای بر پیشانی مادر زد. بعد از کمی سرش را بلند کرد و گفت: دعا کن از این گناه خلاص شوم.